سادگانه

اسمش ساده بود.نه اینکه اسم ساده ای داشت،نه.خودِ خودِ اسمش ساده بود.

سادگانه

اسمش ساده بود.نه اینکه اسم ساده ای داشت،نه.خودِ خودِ اسمش ساده بود.

۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۵

دلُم رنجوره...

بند رختی وسط طوفانم،دستم از پیرهنت کوتاه است

ابرها پشت سرم میگریند،اتفاقات بدی در راه است

لب یک پنجره ی لیمویی باد و بوران گره میخورد بهم

شهر همسفره ی طوفان میشد،حالم از پنجره میخورد بهم

...

از همین پنجره ی لیمویی میتوانم به جهان اخم کنم

می‌توانم بزنم زیرِ تگرگ...صورتِ پنجره را زخم کنم

+ دم عید خوب نیس این حرفا ولی حال و روز آدم میطلبه گاهی.

+ شعر از من نیست.لااَدری.

+ راجبه چیزای دیگه حرف زیاد دارم اما فعلن وقتی نیست.و دوروبرم یه سری عزیزن که هرکدوم توقعی ازم دارن و تقریبن همشون با کوچکترین اشتباهم ازم میرنجن.

ساده __
۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۳

بی عنوان

فکر،سایه ای از احساس ماست.

تیره تر ، تهی تر و ساده تر.


کتاب وقتی نیچه گریست - اروین د یالوم

ساده __

امروز بیست و سه اسفنده و وقتی صفه ی اول وبلاگمو تا اخرش بری،تاریخ آخرین پستی که میبینی مربوط به بیستم دیماهه.

توی تنظیمات کلی وبلاگم تعداد نمایش پست ها در صفحه ی نخست 30 تاس.

و همه ی اینا ینی من در عرض دو ماه فقط سی تا مطلب پست کردم.

که تازه خیلیاشون خیلی هردمبیل تر از این حرفان که بخوان پست درست حسابی باشن.

و این ینی آمارِ نوشتنم بطرز فجیعی کم شده.

و دیگه این نتیجه گیریو ادامه نمیدم چون نمیدونم ممکنه به کجا برسه.

فقط میخوام معذرت خواهی کنم از همه ی اون دوستایی م که مدت نسبتا زیادیه نظر براشون نذاشتم و یکم دیر به دیر میخونمشون.عذاب وجدان این قضیه داره منو میخوره.و اینکه بگم که "وضع وبلاگو که همین الان گفتمو شنیدین،به بزرگواری خودتون ببخشین و منو از فراموش نکنین تا بچه ی خوبی شم و دوباره همون روز خوبای وبلاگی برگرده."

+ معذرت خواهیش کمی کلیشه ای بود اما خیلی خیلی لازم بود.

ساده __

بهتر تو را نخواستن و ناشناختن
ماهی تنگ را چه به دریا شناختن
گیرم شناختم،چه کنم با عواقبش
بعد از تو مشکل است سر از پا شناختن

یاسر قنبرلو

ساده __
۲۱ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۰

دیوان ه ی شمس

امروز روز جهانی خونه تکونی بود و یهو خیلی کارا انجام شد و جلو افتاد شکر خدا.

اینجا الان خاموشیه و جز لپ تاپ منو چشمک زن آیفون نوری نیس.

امشب برعکس دیشب ذوق آنچنانی برا شرلوک دیدن ندارم.یکی از دلایلش اینه که دو قسمت دیگه بیشتر نمونده و نمیخوام زود تموم شه.

دیروز برا خاله پرزنتیشنشو تایپ کردم و درست راستی کردم برا مسابقه رزیدنتی.قرار شد اگه برنده شدن منم بعنوان ایجنتشون(مدیربرنامه)شریک کنن.

میخواستم بیشتر بنویسم ولی چون بدلایلی همین الان مجبور شدم برم آستری پرده ها رو پهن کنم رو بند و یخ زدم،دیگه حسش رف.

تنهاتون میذارم با این بیت مولانا:

+ امشب عکس کتابی رو دیدم درمورد حضرت مولانا که اسمش بود "دیوان (ه ی) شمس" بشدت خوشم امد از اسمش.

ساده __

حرف که خیلی زیاده.خیلیم اتفاقا دلم میخواد بزنمشون این حرفا رو.خیلی وقتم هس یه خلوت دوس داشتنیِ آرومِ ساکت نداشتم با وب و لپ تاپ.ولی الان ... نمیدونم بخاطر شرلوکه که رو نرومه که ناتموم مونده و دلم بهونه ی اونو داره یا چی ، که فعلن حس نوشتنم اون چنان نمیاد.

یکی از حرفایی که میخاسم بزنم اتفاقا راجب همین کم نوشتنه.تو پشت جدا تو یه خط میگمش.

+ یه صداهایی رو انگار نمیشه گوش نکرد...

+ نرگس فک کنم فهمیدم منظورت از اینکه شرلوکو زبان اصلی ببین چی بوده مشخصا :/ :))

+ عی بابا...انقد وخته که این مدلی ننوشتم که کم کم داشت یادم میرفت این مثبت نوشتا رو ...

+ خیلی خوبه که آدم از انتخاباش پشیمون نباشه مگه نه؟خی لی خوشال و راضی ام که انسانی رو انتخاب کردم.ینی دنیای منطق و فلسفه و ادبیات و غیره ش همون دنیاییه که میخوام.

+ از اونروزی که رفتیم خرید و روزهای بعدش و اون شلوار پیش سینه داره که گفتم واستون،هرچی بیشتر فک میکنم بیشتر مطمعن میشم که "چقد من به مقوله لباس! وابسته م و احساساتی ام درش و نمیدونستم تا حالا!"

+ فک میکنم شروع خندوانه ی 3 تا پنج روز دیگه،امیدوارانه ترین انگیزیه ی این روزامه برا ادامه زندگی.

+ امین،صاف یا ترقوه ی عزیزم ، اگه اینجا رو میخونی هنوز بیا آدرس وب جدیدتو بهم بده.و اینکه کلافه م کردی بس که ادرس عوض کردی.و اینکه کرمی درون سیب گلو رو میخونم ولی نمیدونم چرا دلم خواس اینجا بگم جای اونجا.

+ شرلوک داره واسم به یه هیرو تبدیل میشه.

+ بذارید به بچگونه ترین شکل ممکن بگم که حالا که یه گردنبند آدم آهنیِ میو دارم،یه دستبندِ سینز دارم به شکل اون ماره که فیل خورده بود تو شازده کوچولو و یه گردنبند سینز که یه دختر تاب سواره،یه شلوار پیش سین دار دارم،یه ژاکت خی لی آستین بلند(چش قلبی) با دکمه های چوبی شکلِ قلبی دارم،یه لپتاپ ویندوز ده با یه هارد یه ترا دارم،چن تا کلاف رنگی قالیبافی دارم،یه هندزفری سیاهِ بلند دارم و خی لی چیزای این چنینی دیگه،یجورایی حس میکنم خوشبخت ترین آدم زمینم.

+ خب به خط آخر بالا که رسیدم به ذهن خودمم رسید که ادم نباید خوشبختیشو تو مادیات خلاصه کنه.ولی خب بیاین شعاری نباشیم.من در لحظه حسمو گفتم.از همه ی معنویات زندگیمم راضی و خشنودم.

+ نشونیمو حتی نوشتم برات شاید این خیابونو یادت بده ...

ساده __

بعضی آهنگا یه جوری به دلت میشینن

که یه کاری میکنن حال و هوات فرق کنه

یه ترانه ،

هم میتونه تو رو پرواز بده

هم یه جورایی تو رو توی خودش غرق کنه

یه صداهایی رو انگار نمیشه گوش نکرد

یه ترانه هایی رو میشه فراموش نکرد

گاهی یه ترانه اونقدر به دلت میشینه

که مثه یه دسته نرگس،نمیشه بوش نکرد

بعضی ساعتا دلت آرامش محض میخواد

با یه موسیقی که از خاطره هات لبریزه

فرقی ام نداره بعد از ظهره یا نیمه شبه

آخرِ اسفنده یا اوایلِ پاییزه

یه صداهایی رو انگار نمیشه گوش نکرد


- یه صداهایی - رستاک حلاج "پاییز سال بعد..."

ساده __
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۱

نیاز جوی آب به جاری بودنه ...


ساده __

بچه تا وقتی که بچه س نمیشه براش توضیح داد.فقط باید بگی اینطوری غذا بخور،اینطوری بخواب،اینطوری راه برو و اگه همینارم درست انجام داد باید تشویقش کرد.

یکم که بزرگتر میشه و به سن بلوغ نزدیکتر،فهمیدن رو شروع میکنه.کم کم میبینه عه انگار یه چیزایی غیر از خوردن و خوابیدن و بازی هم هس.اونوخ دنبالش میگرده و بهش فک میکنه و ب محض اینکه به یه سری نتایج میرسه،دیگه فک میکنه که خودش از همه بیشتر میفهمه.دیگه حرف مامان باباشو قبول نداره.فک میکنه اونا قدیمی فک میکنن و خلاصه همه اون چیزایی که میدونین.

ما الان تو این مرحله ایم.ما که میگم نه من و تو و فلان،همه مون.همه ی هممون.

و خب میشه از این جهت امیدوار بود که حالا که تو این وضعیم پس زمان بلوغ واقعی نزدیکه.

وقتی بچه از اون دورانِ تازه به دوران رسیدگی رد شه کم کم بالغ واقعی میشه.بالغ واقعی ام که ینی کسی که واقعیتو ببینه،خودشو از بقیه سر نبینه،درست تصمیم بگیره و فلان.

+ از اون شبی که این مَثَلو  ت شنیدم،خیلی چیزا حل شد واسم :)

* آدمیت - امیرعظیمی

ساده __

ترم قبل تو کلاس عربی مشترک بودیم و دیدمش.این ترم چن تا کلاس باهم داریم.

هفتادوهشتیه و تا اول دبیرستان روزانه و حضوری میخونده.تابستون بعد از اولش،نامزد کرده،ازدواج کرده و دیگه مهر نتونسته بره سر کلاس عادی.

این روزا با یه شکم جلو اومده و یه جنین هشت ماهه میاد سرکلاس.

شوهرش میرسوندش بعدم تو حیاط تو ماشین منتظر میشینه تا کلاسش تموم شه و ببردش.

گاهی حرف از کمردردش میزنه،گاهی از مادرشوهرش میگه،گاهی از زندگی...

چن روز پیش بچه ها تو کلاس اهنگ گذاشته بودن،سر یکی از آهنگا گفت "حمید اینو وقتایی که قهر میکردم برام میذاشت باهاش میخوند."

میخوام بگم ینی زندگی خیلی ساده تر و عادی تر از این حرفاس اما مطمئن نیستم درست باشه این حرف.

نمیدونم چه نتیجه ای میشه گرفت ولی میدونم که این ماجرا رو باید تعریف میکردم تا دیگه مثل این چن روز اخیر مدام تو سرم نچرخه.

ساده __