۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۶
نقشتو خودت بساز و نذار از قصه جدا شی ...
ترم قبل تو کلاس عربی مشترک بودیم و دیدمش.این ترم چن تا کلاس باهم داریم.
هفتادوهشتیه و تا اول دبیرستان روزانه و حضوری میخونده.تابستون بعد از اولش،نامزد کرده،ازدواج کرده و دیگه مهر نتونسته بره سر کلاس عادی.
این روزا با یه شکم جلو اومده و یه جنین هشت ماهه میاد سرکلاس.
شوهرش میرسوندش بعدم تو حیاط تو ماشین منتظر میشینه تا کلاسش تموم شه و ببردش.
گاهی حرف از کمردردش میزنه،گاهی از مادرشوهرش میگه،گاهی از زندگی...
چن روز پیش بچه ها تو کلاس اهنگ گذاشته بودن،سر یکی از آهنگا گفت "حمید اینو وقتایی که قهر میکردم برام میذاشت باهاش میخوند."
میخوام بگم ینی زندگی خیلی ساده تر و عادی تر از این حرفاس اما مطمئن نیستم درست باشه این حرف.
نمیدونم چه نتیجه ای میشه گرفت ولی میدونم که این ماجرا رو باید تعریف میکردم تا دیگه مثل این چن روز اخیر مدام تو سرم نچرخه.
۹۴/۱۲/۱۰