مامان باباها باید باشن و دعوات کنن.باید باشن و گیر(!) بدن بهت.
مامانا هیچوخ نباید مریض شن...هیچوخ نباید ولمون کنن...
+ یه عذاب وجدان همیشگی همرامه که دختر خوبی نیستم برا مامان بابام.
مامانا هیچوخ نباید مریض شن...هیچوخ نباید ولمون کنن...
+ یه عذاب وجدان همیشگی همرامه که دختر خوبی نیستم برا مامان بابام.
هیچوقت در مخیله م نمی گنجید یه روزی از صدای کسانی مث علیرضا قربانی و علی زند وکیلی و همایون شجریان و موسیقی سنتی خوشم بیاد.
البته هنوزم یکی چهچه زیادی بزنه اعصابم خورد میشه ولی با شعر کیف میکنم.
+ برای ارتودنسی راسخ بودم.مردد شدم وقتی از زوایای دیگه بهش نگا کردم.و الان یک نمیدونم هستم در این زمینه.
پشت بام تهران فوق العاده س.
احساسش فوق العاده س.
دیالوگاش عجیب غریبه.
نمیدونم منتقدای سینمایی چی راجبش گفتن و میگن ولی داستانش،پیچیدگیش،ترتیبش،متنش،فکراولیه ش،گره هاش،ادماش همه اونقدر خوبن که دارم فک میکنم تا حالا سریالی بهتر از این ندیدم.
یه چیزیه که میچسبه دیدنش.
+ مامان طاهره رو عاشقم.
+ وغیاث عالیه.
+ و اینکه حسین غیاثی میگه : از خدا زیر لب آهسته فقط میپرسم اگر افتاد به چشم تو مسیرم چه کنم ...
امروز عصر یهو و به یکباره ب این فکر افتادم که عه کی بود من سیگار کشیدم؟ بعد چند صدم ثانیه متوجه شدم که مگه من سیگار کشیدم؟ و این سوال پیش اومد که من که سیگار نکشیدم تا حالا چرا انقد طعم و حسش تو گلومه و میشناسمش؟
و یادم اومد که دیشب تو خواب سیگار کشیدم وقتی که با یه مشت دبیرستانی دیگه که نمیدونم کی بودن تو مینی بوس تو راه اردوی تخت جمشید بودیم.
امروز وقتی سر پینگ پنگ و جرزنی سرش داد میزدم،به دررفتن توپ از دستم خندید.عادت دارد.همیشه وسط بحثهای جدی دیگران می خندد و همه چیز را به مسخره می گیرد.ما هم به این رفتارش عادت داریم.اما امروز،نمیدانم چه شد که اول عصبانی شدم،توپ را پرت کردم روی میز.بعد بیشتر عصبانی شدم،راکت را محکم به زمین کوبیدم.بعد یک بغض کم جان ولی مستقیم نشست توی گلویم.و در حالیکه مسئله ی گریه آوری وجود نداشت،حس کردم باید گریه کنم.حالا که بغض با پای خودش آمده،باید تا در نرفته بشکانمش و کمی گریه کنم.با گریه سرش داد زدم و قدمهایم را محکم به زمین کوبیدم و به اتاق آمدم.
خب رفتارم خیلی بچگانه تر از این بود که برای خرس گنده ای مثل من مناسب بنظر بیاید،اما در یک آن حس کردم چون چند روز است از انسیه هیچ خبری ندارم،چون هارد ندارم و بطرز وحشتناکی به آن نیاز دارم،چون وبلاگم بدتر از همیشه ست،چون سه سال پیش آنطور غرورم شکست و سر یک لجبازی بزرگ افتادم،چون آن جمله ی مزخرف... چون چون چون ، باید بابت تمسخر محسن گریه کنم.
بعد از آن دو قطره اشک ، جاده میرقصد را با آخرین حد صدا با هدفون گوش دادم و این اصلا بچگانه نیست که گریه آدم را سبک می کند.
+ دلیل نوشتن چنین متنی که اصلا قرار بر ثبتش نبود،یاداوریِ نیمه شبانه یِ خاطرات،بلاگفا که به جدید و قدیم تقسیم شد،وابستگی و دلبستگی به چیزهایی که مدام فرومیریزند و گذشته بود.
نمبفهمم الان شبیه خودم نیستم یا قبلا شبیه خودم نبودم.
+ نشسته ام به انزوا
به رنگ و بوی بی پناهی
به خلوتم نمی رسد
حضور روشن پگاهی...
- چارتار -
هیچوقت مثل اون لحظه آروم و سبک نبودم
میتونستم همهء روز رو به هیچی فک نکنم فقط خیره بشم به انعکاس آسمون روی شیشه ی ماشین
از صبح یه شعر تو سرم دور میزد که اینطوری تموم میشد
نگاه میکنم به آسمان زرد کم عمق ...
فک کردن به اون تیکه شعر
نگاه کردن به خونوادم
شبیه یه جادو
شبیه یه تصویر ذهنی غیر واقعی منو میترسوند
دوس داشتم همه چیرو همیشه تو همون حالت نگه دارم
همه چی تو اوج زیبایی تموم بشه
نگاه کردن به زیبایی واقعی خیلی ترسناکه.
- غزال - آسمان زرد کم عمق -
دومین دوره ی امتحانی در طول کل زندگی تحصیلیمان بود ک راست راستی درس خواندیم هرچند شب امتحان.
هوا بعد از ترک جلسه اخرین امتحان ، دلکش تر از همیشه می نمود و سپاسگزار ایزد منانیم ک اذن فرمود یکبار دیگر لذت پایان یافتن امتحانات طلاکوب(مزخرف) را بچشیم.
+ خلاصه که خیلی احساس راحتی دلچسبی دارم الان.
یه پیرزن چروکیده ی لبخند به لب.
یه پیرزن قد بلند که بیست و اَندی سال پیش شوهرش از دنیا رفته.
یه پیرزنِ مستقل و خوش لحن و صدا.
که از وقتی خورد زمین و مجبور شد کمرشو عمل کنه عصا دس گرفت و ما گفتیم عصا عزته.
و چه بهش میومد عصا.
یه پیرزن با لبخندای دلچسب بود.
"بود!"
من از فوت مادرخانوم برادر شوهر دختر عموی مامانم ناراحت نیستم.
من بابت از دنیا رفتن پیرزن دوست داشتنی یی غصه دارم که هروقت منو میدید لبخند میزد و دس بلند میکرد و گاهی حتی زودتر از من سلام میکرد و منو قلبا وادار میکرد دوسش داشته باشم.و عجیب خنده های شیرینی داشت...
+از روزی که شنیدیم بابت قلبشون تو بیمارستانن(که اصلا یک درصد به فکر دوباره ندیدنشون ، نبودم) تا امروز ک اینطور شد یک هفته میگذره فقط.و من شدیدن غافلگیر شدم.
+ شاید کل کلماتی که بینمون رد و بدل شده بیش از ده تا نبوده باشه که همشون سلام و احوالپرسی و تعارف و اینجور حرفا بوده و هی تکرار شده اما انرژی فقط از کلمات و حرفا ساطع نمیشه.
حالم خوب نیس.
نمیخواستم بنویسم.نتونستم.
گوشه لبام به هیچ ضرب و زوری بالا نمیاد به یه نیمچه لبخند.
وقتایی که یه چیزی خیلی اذیتم میکنه و ب ذهنم خطور نمیکرده و اتفاق افتاده،اینجوری میشم.
اعتماد بنفسم باز شده همون مثقالی که اون سال نود و دوی کوفتی داشتم.
وای که چه سال بدی بود.زمستونش.زمستون مزخرفی بود...
دلم تهران میخواد...حالا هواش آدم خفه کنه؟خب باشه.شلوغیش منزجر کننده س؟خب باشه.
من فقط میخوام برم همون شهری که تا یادم میاد خاطرات خوبم بهش وصلن و وصل موندن و سنجاق شدن ب همونجا.
دلم آزادی ام میخواد.از همه چی.به هیچی نچسبیده باشم و هیچی ب دوشم نچسبیده باشه.هی دارن جَوِشو بهم میدن و ولی فقط جو.
و اینکه من میترسم،من بدم میاد که ذره ای شعاری طور حرف بزنم و زندگی کنم درحالیکه قشنگ دارم میرم سمتش.
حالم خوب نیس چون من همونی ام ک ازش خوشم نمیاد.
از شعار متنفرم و همه حرفم شعاراییه که یکم بزرگترا میخونن و میگن حرفای نوجوونانه س دیگه.دوره ش میگذره.
من میمیرم با همچین حرفی و خوب میدونم چه مواقعی این حرفو هرچند پیش خودم نه،اما پشت سرم میگن...
و من ب اندازه شدت سرسام اوری همین کلمه شعاری ینی "درک" ، درک شدن و درک نشدن،در ک نمیشم.و چقد مزخرفه این جمله تکراری ک اصلن ب حقیقتش شک دارم...
حالم خوب نیس.و بعضی حال بدیا رو میشه حل کنی تو خودت ولی بعضیاش میپیچه بهت و دست و مغزتو میبنده و باید تو همون وضع بخوابی تا صبح که با دهن تلخ و سرگیجه و حالت تهوع و گردن خشک بیدار میشی،یادت رفته باشه و دیگه نذاری یادت بیاد تا دوباره که یکی دیگه تلنگر بزنه و بندازدت تو همون چاله...
+ توضیح عنوان :
گویند صبر کن که تو را صبر بَر دهد
آری دهد ولیک به عمر دگر دهد
من عمر خویشتن به صبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بَر دهد
ابومنصور دقیقی توسی
هرم مَزلو درمورد هزل و آگوستوس صدق نمیکرد و من از همونجا این هرمو بی اعتبار دونستم اما حالا میفهمم که اون دوتا استثنان.و هرم مزلو صدق میکنه بر خیلیا از جمله خودم.اما یجورایی ام صدق نمیکنه.
من نیازهای پله های بالاترو میفهمم و حس میکنم اما انگار توانای ذهنی یا حتی جسمی رسیدن بهشون رو ندارم و بنظر میاد دلیلش سبز نشدن چراغ پله های پایین تره.
درصورتیکه توی هرم فقط از کلمه نیاز اسم آورده شده و انگار که دیگه بعدش قضیه قابل حل و پیشرفت بوده.
نمیدونم کلن.ولش کن.وسطای همین نوشته هم پشیمون شدم از نوشتنش اما از روی بی حالی برای فکر،ادامه دادم.
من به انرژی منفی معتقدم.به اینکه روح تو یه خونه ای مرده باشه.به اینکه ادما و وسایل و همه چیز مث دو قطب همنام همدیگه رو دفع کنن.چون حسش کردم.و برعکسشو هم حس کردم.و انرژیای منفعلو هم حس کردم.
من دلم ارامش میخواد اما نمیشه.و وقتی نشده،راضی شدم به سکون.درسته سکون ارامش نیس و فقط و فقط سکونه اما بهتر از تَنِشِ.
و این روزا همزاد پنداری جالبی میکنم با مردی که بیس سال ازم بزرگتره ...
و من همه ی اینا رو چپونده بودم ته ذهنم و داشتم ذره ذره فراموش میکردم.برنامه هامو ریختن بهم...
به طالع بینی اعتقادی ندارم اما رنگی رنگی طالعشو بهم اثبات کرده و من با دیدن طالع این هفته م که تک تک جملاتشو براش مصداق عینی داشتم و دارم تو زندگی این چن روزم،وا رفتم...
+ این اهنگ افتاده رو زبونم ول نمیکنه : منو تو پیاده تو بارون؛منو تو دیوونه بازیمون...