سادگانه

اسمش ساده بود.نه اینکه اسم ساده ای داشت،نه.خودِ خودِ اسمش ساده بود.

سادگانه

اسمش ساده بود.نه اینکه اسم ساده ای داشت،نه.خودِ خودِ اسمش ساده بود.

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

+ میخواستم بگم که برام لذت بخش بود وقتی امیرعلی نبویانی که حداقل دوساله داستاناشو،طنزشو،نگاهای مات به دوربینشو میشناسم،به بقیه مردم به اونایی که شاید فقط تعریفشو از زبون من و مثل من شنیده بودن،شناسونده شد.و درمورد فوق العادگی اون برنامه و رامبد و خندوانه و غیره هم قبلن اینجا گفتم هم مفصل با دوستان ذوقشو کردیم جای دیگه.

+ میخواستم بگم که یکی دو سال پیش یه مطلب اینجا نوشتم که مضمونش این بود که من عاشق صدا و سیما و تلویزیونم با وجود همه نقدا و اعتراضایی که بهش هس،بعد یه نفر که برام مورد احترام بود،اولش فک کرد من به طعنه این مطلبو نوشتم و بعدش که فهمید نه،گمون کنم نیمی از جمله شو که گفته بود من بزرگتر از سنم ام،پس گرفت شاید.خب الانم خودمم تا حدی ب اون مطلب نقد دارم و میدونم مال سن و بچگی و ایناهم بوده کمی،اما از همون روز،تا همین الان،همچنان منو تلوزیون یار دیرینه ایم.و اینکه چقد تلوزیون تازگیا خوب شده!

+ اضطرابی دارم اخر هر سال که خیلی خیلی اذیت کننده و مختل کننده س.یه منفی نگری عجیب،یه ترس از تموم شدن،وحشت از حسرت،فرار از فکر و درگیری ذهنی...همه و همه ش باهم.یه استرسی که ذهنمو مختل میکنه و وادارم میکنه بیخیال خیلی چیزا بشم.

+ همیشه و در هر زمینه ای ترس اینو دارم که "تموم بشه" ، "بره" ، "بگذره" ، "رد شه" ، "شب شه" ، "نرسم" و ... و بعدش من به یاد چیزی بیفتم و حسرت بخورم.و همیشه این فکر مزخرف بیشتر از خود اون حسرته که گاهی پیش اومده،اذیتم کرده.

+ با وجود اینکه از فکر اومدنِ شیرین چارشنبه،در پوست خودم نمیگنجم،ولی حالم اصلن روبراه نیس.

+ عایا 24/68 ، بیس و چار و شص و هشت خونده میشه یا بیس و چارِ شص و هش یا بیس و چار،شص و هش؟

+ چرا انقدر دلشوره؟؟؟

+ چارسالِ پیش که سال تحویل مثل امسال صب بود،شبش ساعت ده و نیم یازده از خیابون برگشتیم.من نشستم پای برنامه های سال تحویل که فقط دو و سه مورد علاقم بود و گوش و چشمو چسبوندم به تلوزیون nec قدیمیمون و تا صب نخابیدم و با برنامه ی فرزاد حسنی و احسان علیخانی خندیدم و حال کردم.امسالم احتمالا همون روال برقراره فقط ال ای دی اومده.فقط تعداد شبکه های انتخابیم یکم بیشتره.بیشتر گیج میشم.

+ همون چارسال پیش یه اتفاقِ بد خاطره ای ام افتاد.از اونا که هیچوخ پاک نمیشن.

+ توضیح عنوان : من جایی نمیرم.ینی ندارم که برم.شعره دیگه.فک کنم از آقای صباغ نو. من میروم جایی که جای دیگری باشد ، از شانه های تو پناه بهتری باشد. (ذهنم درست یاری نمیکنه.)

+ ممکنه این اخرین پستم تو سال نود و چار باشه.ولی تقریبن هر ساعت صفحه ی مدیریتو واسه دیدن یه نظر رفرش میکنم این روزا.

+ شب بخیر ...

ساده __

 شماره ی این مطلب کاملن اتفاقی،نود و پنجه.

ساده __
۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۲۰

.

دل بر سخن و زبان ز گفتن شده لال...

مولانا

ساده __
۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۷

.

یک سری اوقاتم هست که یه بی عرضگی خاصی رو در وجودم احساس میکنم.بقول صفربیستویک :"چطور بگم!گفتنش سخته!"

ساده __
۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۵

دلُم رنجوره...

بند رختی وسط طوفانم،دستم از پیرهنت کوتاه است

ابرها پشت سرم میگریند،اتفاقات بدی در راه است

لب یک پنجره ی لیمویی باد و بوران گره میخورد بهم

شهر همسفره ی طوفان میشد،حالم از پنجره میخورد بهم

...

از همین پنجره ی لیمویی میتوانم به جهان اخم کنم

می‌توانم بزنم زیرِ تگرگ...صورتِ پنجره را زخم کنم

+ دم عید خوب نیس این حرفا ولی حال و روز آدم میطلبه گاهی.

+ شعر از من نیست.لااَدری.

+ راجبه چیزای دیگه حرف زیاد دارم اما فعلن وقتی نیست.و دوروبرم یه سری عزیزن که هرکدوم توقعی ازم دارن و تقریبن همشون با کوچکترین اشتباهم ازم میرنجن.

ساده __
۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۳

بی عنوان

فکر،سایه ای از احساس ماست.

تیره تر ، تهی تر و ساده تر.


کتاب وقتی نیچه گریست - اروین د یالوم

ساده __

امروز بیست و سه اسفنده و وقتی صفه ی اول وبلاگمو تا اخرش بری،تاریخ آخرین پستی که میبینی مربوط به بیستم دیماهه.

توی تنظیمات کلی وبلاگم تعداد نمایش پست ها در صفحه ی نخست 30 تاس.

و همه ی اینا ینی من در عرض دو ماه فقط سی تا مطلب پست کردم.

که تازه خیلیاشون خیلی هردمبیل تر از این حرفان که بخوان پست درست حسابی باشن.

و این ینی آمارِ نوشتنم بطرز فجیعی کم شده.

و دیگه این نتیجه گیریو ادامه نمیدم چون نمیدونم ممکنه به کجا برسه.

فقط میخوام معذرت خواهی کنم از همه ی اون دوستایی م که مدت نسبتا زیادیه نظر براشون نذاشتم و یکم دیر به دیر میخونمشون.عذاب وجدان این قضیه داره منو میخوره.و اینکه بگم که "وضع وبلاگو که همین الان گفتمو شنیدین،به بزرگواری خودتون ببخشین و منو از فراموش نکنین تا بچه ی خوبی شم و دوباره همون روز خوبای وبلاگی برگرده."

+ معذرت خواهیش کمی کلیشه ای بود اما خیلی خیلی لازم بود.

ساده __

بهتر تو را نخواستن و ناشناختن
ماهی تنگ را چه به دریا شناختن
گیرم شناختم،چه کنم با عواقبش
بعد از تو مشکل است سر از پا شناختن

یاسر قنبرلو

ساده __
۲۱ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۰

دیوان ه ی شمس

امروز روز جهانی خونه تکونی بود و یهو خیلی کارا انجام شد و جلو افتاد شکر خدا.

اینجا الان خاموشیه و جز لپ تاپ منو چشمک زن آیفون نوری نیس.

امشب برعکس دیشب ذوق آنچنانی برا شرلوک دیدن ندارم.یکی از دلایلش اینه که دو قسمت دیگه بیشتر نمونده و نمیخوام زود تموم شه.

دیروز برا خاله پرزنتیشنشو تایپ کردم و درست راستی کردم برا مسابقه رزیدنتی.قرار شد اگه برنده شدن منم بعنوان ایجنتشون(مدیربرنامه)شریک کنن.

میخواستم بیشتر بنویسم ولی چون بدلایلی همین الان مجبور شدم برم آستری پرده ها رو پهن کنم رو بند و یخ زدم،دیگه حسش رف.

تنهاتون میذارم با این بیت مولانا:

+ امشب عکس کتابی رو دیدم درمورد حضرت مولانا که اسمش بود "دیوان (ه ی) شمس" بشدت خوشم امد از اسمش.

ساده __

حرف که خیلی زیاده.خیلیم اتفاقا دلم میخواد بزنمشون این حرفا رو.خیلی وقتم هس یه خلوت دوس داشتنیِ آرومِ ساکت نداشتم با وب و لپ تاپ.ولی الان ... نمیدونم بخاطر شرلوکه که رو نرومه که ناتموم مونده و دلم بهونه ی اونو داره یا چی ، که فعلن حس نوشتنم اون چنان نمیاد.

یکی از حرفایی که میخاسم بزنم اتفاقا راجب همین کم نوشتنه.تو پشت جدا تو یه خط میگمش.

+ یه صداهایی رو انگار نمیشه گوش نکرد...

+ نرگس فک کنم فهمیدم منظورت از اینکه شرلوکو زبان اصلی ببین چی بوده مشخصا :/ :))

+ عی بابا...انقد وخته که این مدلی ننوشتم که کم کم داشت یادم میرفت این مثبت نوشتا رو ...

+ خیلی خوبه که آدم از انتخاباش پشیمون نباشه مگه نه؟خی لی خوشال و راضی ام که انسانی رو انتخاب کردم.ینی دنیای منطق و فلسفه و ادبیات و غیره ش همون دنیاییه که میخوام.

+ از اونروزی که رفتیم خرید و روزهای بعدش و اون شلوار پیش سینه داره که گفتم واستون،هرچی بیشتر فک میکنم بیشتر مطمعن میشم که "چقد من به مقوله لباس! وابسته م و احساساتی ام درش و نمیدونستم تا حالا!"

+ فک میکنم شروع خندوانه ی 3 تا پنج روز دیگه،امیدوارانه ترین انگیزیه ی این روزامه برا ادامه زندگی.

+ امین،صاف یا ترقوه ی عزیزم ، اگه اینجا رو میخونی هنوز بیا آدرس وب جدیدتو بهم بده.و اینکه کلافه م کردی بس که ادرس عوض کردی.و اینکه کرمی درون سیب گلو رو میخونم ولی نمیدونم چرا دلم خواس اینجا بگم جای اونجا.

+ شرلوک داره واسم به یه هیرو تبدیل میشه.

+ بذارید به بچگونه ترین شکل ممکن بگم که حالا که یه گردنبند آدم آهنیِ میو دارم،یه دستبندِ سینز دارم به شکل اون ماره که فیل خورده بود تو شازده کوچولو و یه گردنبند سینز که یه دختر تاب سواره،یه شلوار پیش سین دار دارم،یه ژاکت خی لی آستین بلند(چش قلبی) با دکمه های چوبی شکلِ قلبی دارم،یه لپتاپ ویندوز ده با یه هارد یه ترا دارم،چن تا کلاف رنگی قالیبافی دارم،یه هندزفری سیاهِ بلند دارم و خی لی چیزای این چنینی دیگه،یجورایی حس میکنم خوشبخت ترین آدم زمینم.

+ خب به خط آخر بالا که رسیدم به ذهن خودمم رسید که ادم نباید خوشبختیشو تو مادیات خلاصه کنه.ولی خب بیاین شعاری نباشیم.من در لحظه حسمو گفتم.از همه ی معنویات زندگیمم راضی و خشنودم.

+ نشونیمو حتی نوشتم برات شاید این خیابونو یادت بده ...

ساده __