اینکه بروی کانونی که ده سال روزهایت را آنجا گذراندی.ده سال همراهش زندگی کردی،بروی و بگویند دیگر نمیتوانی بیایی مگر گاهی...به یادی...به سَری...
بگویند دیگر باید بزرگ شوی.بگویند بزرگ شدن خوب است.بگویند بعد از این یادی از ما بکن.
بگویند و بگویند و بگویند و تو ته دلت بگویی
این رفتن یعنی :
دارم بزرگ میشم.
اخلاقم دارد عوض میشود.
دیگر جایی به راحتی آنجا نخواهم بود.هیچوقت.
از این در که بیرون بروم معلوم نیست دو دوست صمیمی ام را دیگر کِی ببینم.
از این در که بیرون بروم معلوم نیست هدفم چه خواهد بود.
فکر کنی که عایا جز کانون مشغله ی دیگری،دل مشغولی دلپذیر دیگری،داشته ای این سالها؟
فکر کنی تنها توی کانون بود که بارها و بارها به خودم افتخار کردم.
فکر کنی تنها اینجا بود که نوشتم.که خواندم.
فکر کنی از این در که بیرون بروی تنها تر از همیشه خواهی بود.
فکر کنی این عوض شدن را دوست نداری.
و خیلی فکر های دیگر...
+ و چقدر دوست دارم لجبازی کنم حالا...