سادگانه

اسمش ساده بود.نه اینکه اسم ساده ای داشت،نه.خودِ خودِ اسمش ساده بود.

سادگانه

اسمش ساده بود.نه اینکه اسم ساده ای داشت،نه.خودِ خودِ اسمش ساده بود.

دلتنگی ها گاهی اونقدر زیاد و انباشته میشن که نمیدونی از کجا شروع کنی به بازکردن گره های کورشون.

این میشه که بعد از چندین ماه جدایی،تو راه برگشت از کلاس عربی وقتی از سر خیابون حس میکنی میتونی لایِ بازِ درِ سبز رنگشو ببینی،پا تند میکنی به سمتش و خودتو میندازی تو آغوشش.

آغوشِ رنگیِ کانون.

چهره های آشنا و رنگای اشنا و حسایی که یه زمان طولانی بهشون خو گرفتی در کنار اتفاقای جدیدی که بعد از رفتن تو پا به اینجا گذاشتن،هم شگفت زده ت میکنن هم دلتنگ تر.

نمونه ش خانوم عباسی و آقای امیرآبادی که بعنوان کارمندای جدید دیدمشون و باورم نمیشد اون زوجِ رویاییِ کانونی که همیشه تو ذهنم دوسشون داشتم،حالا همونجایی مربی ان که یه روزی من عضو بودم.

و البته باز یادم میاد : داشتم...بودم...

ذوق زدگی رو از قدم زدن بین میزا و صندلی رنگیا و کتابا شروع کردم.آخ که کتابا...

- مجموعه های اعضا مربیان جدید چاپ نشده.

- رمانای نوجوان امروز چن تا بیشتر شدن.

- کتاب جدید فرهاد حسن زاده هنوز نیومده.

- اِ ببین!بعد اینهمه وخت جلد دوم سیاه دل اومده.

- و از اینطور جمله هایی که با خودم تکرار میکردم و اونقد نمیدونستم چه کنم که یه کتاب گروه سنی الف و ب برداشتم و ایستادم به خوندن.

معرفی شل سیلور استاین به دیوار بود.دیوارِ بالای قفسه خردسال.دستگاه فکسو رو یه قفسه به دیوار نصب کرده بودن.میزِ نزدیک در تقریبا مثل همیشه مملو از کاغذ رنگی و خرت و پرتای ساخت معرفی و پنل و اینا بود و اون میزِ آخرِ کنار پنجره مثل همیشه جای فنجونای مربیا.

یه ضلع میز بزرگ اصلی رو به میز کتابداری چسبونده بودن اما وسطش طبق روال سابق پر از گلدون و گل بود.

نشستم رو یه صندلی سبز دور میز بزرگه و یه خبرنامه ی کانون گذاشتم جلوم.هم از اخبار و حرفای کانونی میخوندم،هم صدای حرف و خنده ی مربیا رو میشنیدم و با گوشم ضبطشون میکردم برای یادگاری،هم زیرچشمی کانونو برای بار هزارم میدیدم و قربون صدقه ش میرفتم.

کانون جای عجیبیه.فقط یه جا که نه،دنیای عجیبیه.

من تو این دنیا بزرگ شدم.یازده سال زمان زیادیه مگه نه؟


+ امروز مطمئن تر از قل بودم که مربی گری کانون چقدر میتونه برای من و برنامه هایی که برا آینده م دارم،ایده آل باشه.

+ خانم عباسی و آقای امیرآبادی رو هربار که میرفتم دفتر استان میدیدم و از همون اولین بارِش جذاب بودن.خانوم عباسی یه کانونی واقعیه و فک نکنم خیلی از خودمون بزرگتر باشه.صدای دوس داشتنی داره و خیلی خلاق و خوش سلیقه س.آقای امیرآبادی رو هم بیشتر در حال عکاسی از جشنواره ها و نشستا دیدم.وقتی فهمیدم باهم ازدواج کردن ذوقی داشتم که چراییش خیلی قابل درک و توضیح نیس.

بهرحال امروز خیلی حسرت خوردم که حالا که اونا هستن من نیستم...

+ خانم عباسی منو شناخت :)

+ مادر به جای شیر به من شعر داده است

سنجاق کرده است به پیراهنم غزل

- امید صباغ نو -


+ این متن شنبه نوشته شده است.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۲۳
ساده __

نظرات  (۱)

هی حسرت میخورم که چرا کانونی نبودما
پاسخ:
حسرت بخور حسرت بخور. :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">