داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است
خب این جمعه ، جمعه ی خوبی نبود ، هرچند آسمان وقت غروب خیلی زیبا شده بود و هرچند کلی اسمارتیز و شکلات سنگی خوردم و هرچند هیزل را یاداوری کردم و هرچند منطق و فلسفه ی عزیزم را میخواندم و هرچند زیاد خندیدم اما این جمعه،جمعه ی خوبی نبود.
گاهی در یک برهه ی زندگی برخی کلمات در ذهنت بزرگتر از بقیه اند و با هربار شنیدنشان ،گوشَت زنگ میزند و توی سرت اکو میشوند تا مدتها.کلمه هایی که شبهایت را بی خواب و زندگی ات را کدر می کنند.
امروز چندتا از آن کلماتِ بُلد به گوشم خوردند و چیزهایی که سعی در فراموشیشان را داشتم ، بیادم آوردند و من با عکس العملی متفاوت از هربار،نشنیدمشان و اکو شدند،خندیدم و اکو شدند،آهنگ گوش دادم و اکو شدند و ...
و امروز،جمعه ی خوبی نبود.
+ توضیح عنوان :
داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستـم در حدود حوصله ها پس چه بهتر که مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم
- مهدی فرجی -