ولی خودت میدونی چی میگم
میدونی...
هر چن وخ یبار این جریان تکرار میشه.
و میرسه سر همین نقطه ی "نمیدونم" که این وبلاگ از من خالی تر میشه و من هی میخام بگم بخدا اینا فاز غمگین برداشتن و این چرتا نیس.فقط دستم به نوشتن نمیره و هی همه چیز میره زیر سوال تا به هیچی برسه.
بعد دوباره از اول.از همون هیچی همه چی سربرمیداره با یه انرژی و سرعتی.و تا یه جایی پیش میره تا دوره ی بعدی برسه و دوباره همون اش و همون کاسه.
من حتا الان با همین حرفایی ام ک زدم سر انتقاد و مخالفت دارم.چون یهو دیدی هیچیم نبود و همین فردا چن تا پست گذاشتم.اما خب گاهی هم باید بذاری حرفات همینجور الکی بریزن بیرون.برا ادم معمولیا این لازمه.
+ هیچی قطعی نیس.هیچ حرفیو نمیتونم با اطمینان بزنم و این باعث میشه ک نزنم معمولن.در حالی اینو میگم ک خیلی حرفا رو با اطمینان میزنم اما یه موقعایی همش پوچه.فقط میگمو میرم و اطمینان سیخی چند و بعدم سرزنش.
اصلن این چن جمله اخرو نشنیده بگیرین هرجند ک مسخرس ک نوشتم و میگم ک نشنیده بگیرین در حالیکه نباید اصلن مینوشتم و باید پاکش میکردم در حالت درستش.
+ گاهی همراه با بعضی فکرا یهو بیوگرافی یه بنده خدایی تو اینستا میاد تو ذهنم بدون اینکه ربطی داشته باشه.گاهی دوتا عامل فلان نتیجه فلان میده من همون نتیجه م.ولی خودت میدونی چی میگم.
این جمله اخرش مخصوصن.ولی خودت میدونی چی میگم.