207.روزنویس
عموی مامان فوت کرده.
همشون امشب راه افتادن برن کرمان و فقط ما سه تا با بابا موندیم و برا ختم میریم احتمالا.
هرچند برا همون ختم ام ترجیح میدم که نرم.منتها خب دلم برا بقیه کرمونیا تنگ شده.حالا هرکدومو که بشه ببینم.نه که مثلن بدم بیاد از اون آدم یا خوشالم از مرگش.فقط هیچ حس خاصی ندارم و حوصله ی گریه و زاری و عزاداری رو ندارم.
مامان و خاله ها و اینا خیلی ناراحت بودن اما فقط ناراحتم واس باباجون(پدربزرگ).یجور خاصی گرفته و غصه دار میشه اینجور وختا.یجور مردونه ی غم انگیزی...
حالا اینا به کنار،ظهری به ذهنم رسید که بنظرم این مرگ خوبی بود.اینکه حالت بد شه و چن روز تو بیمارستان باشی و چن بار بری تا دم رفتن و همه آمادگیشو به خودشون بدن و دست و پای ختم جمع کنن و بعدم تمام.البته مریضی طولانی مدت قبلش خب اصلن جذاب نیس.
بهرحال
زیبا تو اتاق خوابش برده رو فرش.محسن و بابا دراز کشیدن فینال برزیل آلمانو میبینن.منم رو میز کنار دستشون لپ تاپو گذاشتم و هر از گاهی یه نگا به تلوزیون میندازم.اومده بودم که بلیط فردای مامان جون باباجونو کنسل کنم که سر از اینجا در آوردم.
+ دلم برا کرمان تنگ شده.کاش میشد بعد از کرمانم از همون ور با خاله برم تهرون که به جریان هفته دومو اینا برسم.اخ اخ فک کن...