118.منِ هیوده ساله ای که بین خط موزاییکا با یه ریتم خاص راه میره.
داشتم تو پیاده رو روی یه خط صاف بر اساس موزاییکا راه میرفتم و سرم پایین بود.فک کردم اگه همین الان یهو یکی جلوم سبز شه من با سر میرم تو شکمش و صحنه ای که میبینم یه جفت کفشه احتمالا.و بعد مث فیلما سرمو آروم میارم بالا و مثلن با یه چیزی مواجه میشم ک تعجب میکنم یا شاید بترسم.شایدم خوشحال و ذوق زده شم.شایدم خجالت بکشم.و یهو خندم گرفت از فکرام.
و شما تصور کنید یه دختر چادری عینکی با کفش آبی رو که سرش تا گردن خمه و یهو لبش به خنده کِش میاد و بعد از یه نگاه به اطراف از خجالت جمع میکنه خنده ش رو و باقی داستان.
تو همین فکرا یاد یه روزی افتادم که پنج شیش سالم بود و داشتم همین کارو تو پیاده رو میکردم،وقتی رسیدیم به خط عابر پیچیدیم تو خیابون و من همچنان سر پایین داشتم کارمو ادامه میدادم و فقط بجای موزاییکا واحدمو به خطهای عابر تغییر دادم و با همون ریتم منظم قدم برمیداشتم تا اینکه یهو بابام شونه مو کشیدن و برم گردوندن عقب و مامان یه جیغ خفیف کشیدن. بعد فهمیدم که من بی خیال همه چیز، داشتم به جای وسط خیابون توی فکر خودم راه میرفتم و خدا بهم رحم کرده و بابا کمک ، که تصادف نکردم.
اونجا بابا بهم گفتن با این کارِت ثابت کردی هنوز اونقد بزرگ نشدی که خودت تنها رد شی یا همچین چیزی.
یادم نیس بعدش بهم برخورد یا بغض کردم یا چی.
اما هروخ موقع رد شدن از خیابون،خط عابر پیاده رو میبینم،اون تصویر سیاه و سفید یکی درمیون برام زنده میشه و هیچوقت دیگه رو خطای عابر با ریتم و منظم قدم برنداشتم.
دوباره برگشتم به لحظه ای که توش بودم و همینجور که هنوز به کفشام نگاه میکردم و بین خطای کاشیا قدم برمیداشتم،عمیقا به این فک کردم که اون موقه شیش هفت سالم بوده و الان هیوده.و روی هیوده عمیق تر شدم.و خودمو تصور کردم از بیرون.یه منِ هیوده ساله چه شکلیه؟چرا انقد غریب بنظر میاد؟
موزاییکا تموم شدن و رسیدم به آسفالت.