سادگانه

اسمش ساده بود.نه اینکه اسم ساده ای داشت،نه.خودِ خودِ اسمش ساده بود.

سادگانه

اسمش ساده بود.نه اینکه اسم ساده ای داشت،نه.خودِ خودِ اسمش ساده بود.

داشتم تو پیاده رو روی یه خط صاف بر اساس موزاییکا راه میرفتم و سرم پایین بود.فک کردم اگه همین الان یهو یکی جلوم سبز شه من با سر میرم تو شکمش و صحنه ای که میبینم یه جفت کفشه احتمالا.و بعد مث فیلما سرمو آروم میارم بالا و مثلن با یه چیزی مواجه میشم ک تعجب میکنم یا شاید بترسم.شایدم خوشحال و ذوق زده شم.شایدم خجالت بکشم.و یهو خندم گرفت از فکرام.
و شما تصور کنید یه دختر چادری عینکی با کفش آبی رو که سرش تا گردن خمه و یهو لبش به خنده کِش میاد و بعد از یه نگاه به اطراف از خجالت جمع میکنه خنده ش رو و باقی داستان.
تو همین فکرا یاد یه روزی افتادم که پنج شیش سالم بود و داشتم همین کارو تو پیاده رو میکردم،وقتی رسیدیم به خط عابر پیچیدیم تو خیابون و من همچنان سر پایین داشتم کارمو ادامه میدادم و فقط بجای موزاییکا واحدمو به خطهای عابر تغییر دادم و با همون ریتم منظم قدم برمیداشتم تا اینکه یهو بابام شونه مو کشیدن و برم گردوندن عقب و مامان یه جیغ خفیف کشیدن. بعد فهمیدم که من بی خیال همه چیز، داشتم به جای وسط خیابون توی فکر خودم راه میرفتم و خدا بهم رحم کرده و بابا کمک ، که تصادف نکردم.
اونجا بابا بهم گفتن با این کارِت ثابت کردی هنوز اونقد بزرگ نشدی که خودت تنها رد شی یا همچین چیزی.
یادم نیس بعدش بهم برخورد یا بغض کردم یا چی.
اما هروخ موقع رد شدن از خیابون،خط عابر پیاده رو میبینم،اون تصویر سیاه و سفید یکی درمیون برام زنده میشه و هیچوقت دیگه رو خطای عابر با ریتم و منظم قدم برنداشتم.
دوباره برگشتم به لحظه ای که توش بودم و همینجور که هنوز به کفشام نگاه میکردم و بین خطای کاشیا قدم برمیداشتم،عمیقا به این فک کردم که اون موقه شیش هفت سالم بوده و الان هیوده.و روی هیوده عمیق تر شدم.و خودمو تصور کردم از بیرون.یه منِ هیوده ساله چه شکلیه؟چرا انقد غریب بنظر میاد؟
موزاییکا تموم شدن و رسیدم به آسفالت.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۰۵
ساده __

نظرات  (۳)

یاده هیوده سالگیم افتادم...
اینجور راه رفتن انگار آدم رو به تفکر مجبور میکنه!
یه آدمِ هیوده ساله از نظر من آدمیه که میدونه چی قراره بشه ولی هنوز اون چیزی نیست که قراره بشه...برای همین غریبه!!
پاسخ:
تعریف جالبی بود :) نمیدونم.
۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۴ یا فاطمة الزهراء
فکر میکردم فقط من اینجوریم :)) 
پاسخ:
:))
۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۶ بابا لنگ دراز
منم یه بار حواسم به همین خط های توی پیاده رو بود،رفتم تو ماسه ها :) شانس آوردم کسی نبود فقط :)
این محدوده ی سنی واسه همه غریبه.میگذره البته.
پاسخ:

:))

این قافله ی عمر عجب میگذرد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">