پرونده المپیکم بسته شد...
بریم که داشته باشیم سرگرمی بعدی رو...
عموی مامان فوت کرده.
همشون امشب راه افتادن برن کرمان و فقط ما سه تا با بابا موندیم و برا ختم میریم احتمالا.
هرچند برا همون ختم ام ترجیح میدم که نرم.منتها خب دلم برا بقیه کرمونیا تنگ شده.حالا هرکدومو که بشه ببینم.نه که مثلن بدم بیاد از اون آدم یا خوشالم از مرگش.فقط هیچ حس خاصی ندارم و حوصله ی گریه و زاری و عزاداری رو ندارم.
مامان و خاله ها و اینا خیلی ناراحت بودن اما فقط ناراحتم واس باباجون(پدربزرگ).یجور خاصی گرفته و غصه دار میشه اینجور وختا.یجور مردونه ی غم انگیزی...
حالا اینا به کنار،ظهری به ذهنم رسید که بنظرم این مرگ خوبی بود.اینکه حالت بد شه و چن روز تو بیمارستان باشی و چن بار بری تا دم رفتن و همه آمادگیشو به خودشون بدن و دست و پای ختم جمع کنن و بعدم تمام.البته مریضی طولانی مدت قبلش خب اصلن جذاب نیس.
بهرحال
زیبا تو اتاق خوابش برده رو فرش.محسن و بابا دراز کشیدن فینال برزیل آلمانو میبینن.منم رو میز کنار دستشون لپ تاپو گذاشتم و هر از گاهی یه نگا به تلوزیون میندازم.اومده بودم که بلیط فردای مامان جون باباجونو کنسل کنم که سر از اینجا در آوردم.
+ دلم برا کرمان تنگ شده.کاش میشد بعد از کرمانم از همون ور با خاله برم تهرون که به جریان هفته دومو اینا برسم.اخ اخ فک کن...
فقط میخوام بگم عاشق کازیمودو شدم :))
+ خصوصا اونجاش که با ناله میگه belle...
مثلا وختی تو یه چیزیو میفهمی.اما اون چیز خوب و مثبت نیس.به روی خودت نمیاریش.و بعد روبرو میشی باهمون چیزی ک میدونستی و فکرشو میکردی.
احتمالا دلشکسته یاناامید میشی چون اون چیز مثبت نبوده اما ته تهش یه حس خوشالی هس از اینکه "من درست فکر میکردم.درست تشخیص دادم."
محسن شنای (شن های) آکواریومشو دراورده ریخته تو یه سینی.
از صب تاحالا هی میام میشینم کنارش دس میکنم توش.بازی میکنم باهاش.شکل میکشم روش و خلاصه لمسش و تماسش با پوست حس خیلی خوبی میده.
یکی از ترفندای موجود در خوردن شیرعسل(همون چیزای خوشمزه ای ک روی قوطی فلزیش عکس گاو کشیده) اینه ک همه رو با یه جای زبونت نخوری.اون مزه خوبه ک اولش میده ها!اگه هر قاشقیو با یه قسمت زبونت بخوری و مزه کنی همش همون مزه فوق العاده هه رو میده.
اگه یه چیزی بود که اونقدرررر میخواستمش که همیشه واسش حوصله داشتم،همیشه تو فکرش بودم،همیشه در حال رویاپردازی ازش بودم،اگه همچین چیزی رو داشتم اونقد واسش میجنگیدم و همه راها رو میرفتم که از پا بیفتم.
امشبو تا صب نمیخام بخابم مگر اینکه ساعت سه چار نظرم عوض شه.
هندسفریمم گم شده متسفانه نه کلیپ belle میتونم نگا کنم نه دزیره رو زودتر میتونم ببینم نه بیفورها رو از اول ببینم نه خطای ستارگانو هی تیکه تیکه ببینم نه دال میتونم گوش بدم نه پپرونی بمرانی نه ایندیلا. در نتیجه ی همه اینا بهتر شدن حالم بشدت درصدش میاد پایین.